
ورود به دنیای دعای ماوراءالطبیعه؛ داستان واقعی استاد ابوداوود الحنین
بسم الله الرحمن الرحیم
مقدمه
فرزندانم، شاگردانم، جویندگان راه اسرار… بارها از من پرسیدهاید که چگونه پای در وادی علوم غریبه نهادم؟ اکنون، پس از سالها سکوت، اجازه دهید داستان آن شب را برایتان بازگو کنم؛ شبی که سرنوشت مرا دگرگون ساخت و پرده از چشمانم برداشت تا آنچه را که در پسِ پردهی عالم است، ببینم و بفهمم.
🌑 آغاز شب سرنوشت
در جوانیام، در یکی از روستاهای اطراف خوزستان به نام «رفیع» مرز میان ایران و عراق، در دل زمستانی سرد و مهآلود، شبهنگام بود و مه غلیظ کوچهها را بلعیده بود. همانطور که میدانید بنده ، فرزند نسلی از دعانویسان و اساتید علوم غریبه ، با شوق کشف ناشناختهها، به سوی خانهای متروکه قدم برداشتم؛ خانهای که سالها خالی بود و میگفتند پیرزنی ساحره در آن میزیسته، زنی که سالها پیش به رحمت خدا رفته بود. و همگی داستان های زیادی از آن خانه ترسناک شنیده بودیم.
در دل تاریکی، نوری سرخ از پنجرهی آن خانه به بیرون میتابید. گمان بردم آتشسوزیست، چرا که مطمئن بودم کسی در آن خانه نمیزیست. نزدیکتر شدم. در چوبیاش قفل بود، اما با ضربهای از کتفم، در میان گرد و خاک و تارهای عنکبوت، گشوده شد.
همان لحظه، سنگینی عجیبی بر شانههایم افتاد؛ گویی کسی بر دوشم نشسته باشد. بوی خاک گندیده و فرشهای نمزده فضا را پر کرده بود. بیدرنگ، ذکر های محافظت را زمزمه کردم:
> «تَحَصَّنتُ نَفسی بِکَلِماتِ اللهِ التّامات مِن شَرّ ما خَلَق…
> تَحَصَّنتُ نَفسی بِلا إلهَ إلا الله…
> تَحَصَّنتُ نَفسی فی بسم الله الرحمن الرحیم…»
با هر آیه، سنگینی کمتر میشد. شعله فانوسم را روشنتر کردم. چشمم به اسکلت سر بز، و شاخهای پراکنده، و چراغهای نفتی(روشن) افتاد.
خیلی برام عجیب بود چون...
جهت خواندن کامل مطلب روی دکمه ادامه مطلب ضربه بزنید 👇🏼👇🏼
- ۰ نظر
- ۱۲ شهریور ۰۴ ، ۱۰:۲۵
- ۴ نمایش